امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

وای امیر حسین!!!

امیرحسین کوچولو شلوغ! یه روز که با خاله معصومه اینا رفته بودیم حرم امام خمینی، بابا که داشت نماز می خوند، حواسش نبود. رفتی بالای بالابر حرم امام. خیلی کار خطرناکی کردی. اون روز خیلی بابا رو دعوا کردم که حواسش به تو نبوده و تازه وقتی هم متوجه شده خیلی ذوق کرده و ازت فیلم و عکس گرفته بود. ...
24 فروردين 1391

خوشگل شدم؟؟!

  امیرحسین، داره خراب کاریات خیلی زیاد میشه مامانی. آروم داشتی بازی می کردی، گفتم برم کارامو انجام بدم. چه پسر خوبی شده. آقاست!! چه خوب داره واسه خودش بازی میکنه، دیگه داره راه میره. خوشحال رفتم و چند دقیقه بعد که اومدم دیدم. بله ؟! امیرحسین خودشو آرایش کرده. یکی از رژ لبامو هم خورده بودی. زبونت قرمز بود. قشنگ جلوی آینه نشسته بودی واسه خودت. تعجبم از این بود که مداد رو ورداشته به ابروهاش کشیده. فکر کردی رژلب رومن به لبم می زنم، حتما می خورم. خدا خدا می کردم رژلبی که قورتش دادی مریضت نکنه. تا دو روز همش پوشکت قرمز بود. ...
24 فروردين 1391

تولد یه سالگی امیرحسین.

امیرحسین جونم وقتی یه سالت تموم شد ما شهرک آزادی بودیم. اون روز عمه  و عمو سجاد  اینا ، علیرضا  و نرگس هم  اومده بودند. خیلی خوش گذشت . دلمه درست کرده بودم. بابا کیک گرفته بود. خیلی خوش گذشت. اون روزشمع رو فوت کردی مامانی. تازه برا خودت دست می زدی. نرگس و علیرضا هم می خندیدند.                                     تولدت مبارک امیرحسین جونم.   ...
23 فروردين 1391

سلام امیرحسین جان.

به نام خدای یاریگر همیشه مهربانان امیرحسین جان. از وقتی که پا به زندگی ما گذاشتی شیرینی زندگی ما دوبرابر نه بلکه چندین برابر شده. تنهایی های من وقتی که بابا نیست،با تو پر می شد. احساس خوبی نبود تنهایی و غربت. توی تهران پر هیاهویی که همه با اینکه خونه هاشون تو دل همه ، ولی دلهاشون دور دوره ... شما دو تا (امیرحسین و بابایی) بهترین هدیه هایی هستید که خدا به من داده. چند سالی میشد که ننوشته بودم. خدا کنه بتونم. دفتر خاطراتت رو با خوشی ها پرکنم.                               &nb...
20 فروردين 1391

اذان و اقامه

امیرحسین جونم. وقتی کوچولو بودی من و بابایی داشتیم تو رو از مرکز بهداشت می آوردیم که بابایی، حاج آقا امجد رو کنار پارک نزدیک خونمون دید - اون موقع ما خوابگاه جلال آل احمد دانشگاه تهران زندگی می کردیم - بابایی رفت و از حاج آقا خواهش کرد که تو گوش گل پسرمون اذان و اقامه بخونند. حاج آقا امجد هم قبول کردند. این هم عکسای اون روز.     ...
20 فروردين 1391

کوچولو بالام

اینجا فقط ٢٦ روزته، مامانی!خونه آنا رفته بودیم. خاله انقدر دوست داشت. آنا خیلی مواظبت بود.  ببین دست و پاهات چقدر کوچیکه! اندازه کف دست دایی.خیلی اون روزا دل درد داشتی.همش گریه می کردی.شیر نمی خوردی.خیلی خیلی اذیت می کردی. ولی با این همه خیلی دوست داشتنی بودی. کم می خندیدی. یه شب خونه آنا انقدر جیغ زدی، جیغ زدی!! اصلا آروم نمی شدی. تا صبح بیدار بودیم. آخرش گریه کردم. خاله زینب و آنا هم همین طور.بعد که خوابت برد. هممون به خاطر گریه ای که کرده بودیم. کلی خندیدیم.    برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید. ...
20 فروردين 1391

شیرینی سفره عقد

امیرحسین مامان.خوشگل من.این عکس ها رو موقع عقد عمه ازت گرفتیم. بابا تو رو وسط سفره عقد عمه گذاشته بود. همه می خندیدند .   ...
20 فروردين 1391

یاد ایامی که گذشت

امیرحسین جان. وقتی که از شیر گرفتمت.خیلی سخت بود... وقتی گریه می کردی آنا بغلت می کرد و می برد بیرون. آب میوه می خوردی. شیر رو گرم می کردیم می دادیم اصلا نمی خوردی. سریلاک می دادم. آنا آش و سوپ درست می کرد. سیب زمینی سرخ می کرد می خوردی. دیگه یادت رفته بود که باید شیر بخوری.دلم می خواست بازم بیای بگی شیر می خوای، ولی پسر شلوغ یه بار هم نخواستی. خیلی تعجب می کردم. به این زودی آ یادت رفت! همش انگشتت رو مک می زدی. دو روز بعدش مریض شدی. اون موقع مراغه بودیم . خیلی بد گذشت. دکتر بردیمت . به خاطر آب انبه هایی که داده بودم بهت، اسهال شده بودی. خیلی طول کشید تا حالت خوب بشه. آخی !! عروسک من . از اون روز لب به شیر نمی زدی. دکتر بر...
18 فروردين 1391